دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

ما دو تا شدیم...

من قرار شد که وارد هوای عاشقانه مامی و بابام بشم و حضورم با جواب آزمایش مامی قطعی شد... حالا باید دید قلبم تشکیل شده یا نه... در این اثنا آقای هاشمی رفسنجانی فوت شدن و سه شنبه ۲۲ دی تعطیل عمومی اعلام شد... مامی با عجله روز دوشنبه ۲۱ دی ماه دم غروب به سونوگرافی خانم دکتر کریمی مراجعه کرد و جز نفرات آخر پذیرش اون روز بود... دقیق تر بخوام بگم نفر یکی مونده به آخر پذیرش شد... اینقدر موضوع عادی بود که بابام مامیم رو پیاده کرده بود و همراهیش نکرده بود چون اون منطقه جای پارک به راحتی گیر نمیاد... خلاصه وارد اتاق سونوگرافی میشه و به محض اینکه پروپ رو خانم دکتر روی شکم مامی قرار میده میگه "دوقلو"، بچه ها بیاید دوقلو... مامی میگه حتما اشتباه شده اما خانم دکتر مانیتور مقابل مامی رو روشن میکنه و ما رو نشونش میده... دو جنین با ضربان قلب منظم در دو کیسه جدا و دو جفت جدا روءیت میشه... مامی شوکه میشه و با پاهای لرزون به سمت خروجی مطب حرکت میکنه... به ماشین که میرسه اول در عقب ماشین رو برای قرار دادن کیفش باز میکنه و همزمان به بابا میگه"مهدی دوقلوئه" و بابام هم جواب میده"ماشالا"... اول با مامانی تماس میگیرن و مامانی هم شوکه میشه و یه جعبه شیرینی هم برای خونه مامانا تهیه میکنن و اونا هم شوکه میشن... بعد از ۱۱ سال هوای عاشقانه و دونفره خونه بابا رو داریم نه با یه نوزاد بلکه با دو نوزاد متفاوت میکنیم...

چون دو تا شدیم از پست بعدی کاتب یعنی سوزه مامی از دنیای بیرون برای ما مینویسه...

ضمنا اولین عکس دو نفره مون هم میذارم ببینید به قول مامی داریم بای بای میکنیم و دست تکون میدیم...

من دارم میام...

سلام بر همه...

بالاخره همه چیز دست به دست هم داد که من زندگی دونفره بابا و مامیم رو سه نفره کنم... از مشغولیتهای مامی و بابا استفاده کردم و خدا هم هوامو داشت و وارد زندگیشون شدم...

البته با ایجاد شوک فراوان...

روز 9 دی بود که مامی متوجه حضور من شد... روزی که خاله شیوا دوست مامی با همسر هلندیش به ایران سفر کرده بودن و با همه دوستای دیگه مامی شب شام رستوران کازیوه بودن و مامی هیچی از اون شب رو یادش نمیاد... و کلا گیج اومدن من به این دنیا بود...البته هنوز حکمت ورود من براش مبهم بود... ترم اول دکترا... کار سنگین مرکز... دوری از خانواده ش... چی میتونست پشت این ماجراها باشه؟... فقط حکمت خدا... با این خودش رو آروم کرد که یه لحظه فکر بی ربطی به سرش نزنه و شک نکنه به عدالت خدا...

9 دی روز پنج شنبه بود و نمیتونست نظر دکتر رو در این رابطه بدونه... تا شنبه کلی فکر از سر خودش و بابا گذشت... تازه شنبه که به دکتر مراجعه کرد روند روتین طی شد یعنی دستور آزمایش... تو این شرایط همه چیز کند میگذره... و انگار همه چیز دست به دست همه داده بود که مامی و بابا زمانی رو برای کنار اومدم با حضور من داشته باشن... به هر حال جواب آزمایش ها رو گرفتن و حضور من قطعی شد... فقط باید هفته بعد ببینن قلبم تشکیل شده یا نه...

چالش های قبلی بابا و مامیم هنوز به قوت خودش باقی بود که منم شدم یه چالش جدید واسشون... 

ولی خیلی خوشحالم... بالاخره با من کنار میان