-
روز خونه اومدن دیانا...
چهارشنبه 28 تیر 1396 22:00
امروز طبق روال سوزه مامی برای دختر کوچولو شیر آورد بیمارستان... امروز خانم کریمی پرستار دیانا بود و به دلیل خراب بودن خطهای بیمارستان نشد خبر بدم که صبر کنن برای شیر مادر... قرار شد اگه دیانا بتونه خوب مک بزنه مرخص بشه... مامی از صبح تا ظهر کلی زحمت کشید تا تونست برگه ترخیص دیانا رو از دکتر مرتضوی بگیره ... صبح هم...
-
روز اومدن دیاکو به خونه...
سهشنبه 27 تیر 1396 22:00
حدود ساعت 8 سعی کردم براتون شیر بدوشم که وعده اول صبحتون رو با شیر مادر شروع کنید... صبح که اومدم بیمارستان زمزمه این بود که دیاکو مرخص میشه... البته به شرطی که خوب شیر بخوره... با دکتر مرتضوی صحبت کردم و شرایط سخت شیردهی رو تو ان آی سی یو تشریح کردم و قرار شد توی خونه روی قدرت مکیدن دیاکو کار کنم... کار غربالگری...
-
روز سوم...
دوشنبه 26 تیر 1396 22:00
امروز مامی مرخص شد... برای آخرین بار اومدم و شما رو دیدم پسر کوچولو اگه امروز شیر میخورد با مامی میومد خونه اما دختر کوچولو یه ذره بیشتر باید میموند... امروز دختر کوچولو شیرشو پس زده بود و کلی گریه کرد... وقتی مامی اومد رو سر دختر کوچولو با چشای سیاهش زل زد به مامی و زیر چشم مامی رو نگاه میکرد... عصر که برگشتم خونه...
-
روز دوم...
یکشنبه 25 تیر 1396 03:00
امروز بابا لباس هایی که هم خودش دوست داره و هم من دوست دارم و اغلب بهشون میگه جی جی رو پوشیده بود و به روال گذشته یه گل رز قرمز تزیین شده برام آورده بود... سوزه مامی هم اومد که شماها رو ببینه...دیشب نمیتونستم حرکت کنم ولی خیالم راحت بود که تو ان آی سی یو ازتون خوب مراقبت میکنن... به هر زحمتی بود اومدم ان آی سی یو......
-
سر قولتون نموندید...
شنبه 24 تیر 1396 00:00
قول داده بودید تا هفته ۳۷ سوزه مامی رو همراهی کنید اما ساعت ۵و پنجاه دقیقه صبح بود که یه شوک بزرگ به مامی دادید... نمیدونم اون لحظه رو چطور تصویر کنم ولی همینو میدونم که برای چند لحظه احساس کردم قلبم نمیزنه و فکر اینکه ممکنه نداشته باشمتون نفسم رو توی سینه م حبس کرده بود... با همراهی بابا و نگاه عاشقانه ش به اتفاقی...
-
بازم جابجایی
دوشنبه 19 تیر 1396 19:15
سلام باز هم مجبور به اثاث کشی شدیم... امیدوارم که دیگه اینجا مشکل فنی پیدا نکنه
-
مطب دکتر حنطوش زاده...
دوشنبه 9 اسفند 1395 23:00
روز یکشنبه ۸ اسفند به همراه بابا و مامانا راهی مطب خانم دکتر حنطوش زاده شدیم... حدود ساعت ۹ صبح اونجا بودیم و با یه جمعیت زیاد که از صبح زود اونجا بودن و خودشون به ترتیب اسماشون رو نوشته بودن مواجه شدیم... مامی شد نفر ۱۷ صف... ظاهرا خود دکتر حنطوش زاده فقط سی نفر از افرادی رو که معرفی نامه دارند رو ویزیت میکنه و بقیه...
-
غربالگری اول...
پنجشنبه 5 اسفند 1395 22:00
غربالگری اول انجام شد... کلاس های ۳۰ بهمن رو مامی به خاطر شما تعطیل کرد...روز ۳۰ بهمن حدود ساعت ۷ صبح با بابا و مامانا در موسسه نسل امید حاضر شدیم... قبل از ما یه خانم و آقا اومده بودن و موقع نوبت گرفتن اونا شماره یک شدن و ما شماره ۲ شدیم... به ترتیب نوبت برای آزمایش خون وارد فاز غربالگری شدیم... بابا و مامانا در بخش...
-
آغاز روزهای سخت سوزه مامی...
یکشنبه 10 بهمن 1395 19:00
۲۸ دی ماه یعنی پایان هفته هشتم بارداری بعد از یه بحث مفصل توی مرکز و ضعیف شدن اعصابم شب راهی بیمارستان صارم شدم... نمیدونم جفت کدومتون پایین بود ولی حسابی زندگی منو و بابا رو تحت تاثیر قرار داد... خانم دکتر قلبتون رو چک کرد و بابا اولین بار بود که شما رو میدید و کلی براش جالب بودید... به هر حال مامی وارد استراحت مطلق...
-
ما دو تا شدیم...
پنجشنبه 23 دی 1395 16:31
من قرار شد که وارد هوای عاشقانه مامی و بابام بشم و حضورم با جواب آزمایش مامی قطعی شد... حالا باید دید قلبم تشکیل شده یا نه... در این اثنا آقای هاشمی رفسنجانی فوت شدن و سه شنبه ۲۲ دی تعطیل عمومی اعلام شد... مامی با عجله روز دوشنبه ۲۱ دی ماه دم غروب به سونوگرافی خانم دکتر کریمی مراجعه کرد و جز نفرات آخر پذیرش اون روز...
-
من دارم میام...
پنجشنبه 16 دی 1395 10:00
سلام بر همه... بالاخره همه چیز دست به دست هم داد که من زندگی دونفره بابا و مامیم رو سه نفره کنم... از مشغولیتهای مامی و بابا استفاده کردم و خدا هم هوامو داشت و وارد زندگیشون شدم... البته با ایجاد شوک فراوان... روز 9 دی بود که مامی متوجه حضور من شد... روزی که خاله شیوا دوست مامی با همسر هلندیش به ایران سفر کرده بودن و...
-
روزهای پر از فراز و نشیب سوزه...
یکشنبه 30 آبان 1395 21:00
سلام بر همه دوستان... امروز میخوام از روزهای در حال گذر بابا و مامانم حرف بزنم... تابستون امسال تابستون پرچالشی براشون بود ولی مزیتش به این بود که ختم به خیر شد و زحمات هر دوشون به ثمر نشست... بعد از مدتها در تعطیلات عاشورا و تاسوعا یه زمان پیدا کردن که برن کرمانشاه و با فامیل مامی دور هم باشن... سفر خوبی بود و خاطره...
-
دنیا همیشه پر از غیرمنتظره هاست...
چهارشنبه 14 مهر 1395 20:00
سلام بر همه عزیزان روزهای پایان تابستون هم با دل مشغولی های خودش برای سوزه مامی سپری شد... هر چند سوزه مامی خیلی دل به نتیجه کنکور دکتراش نبسته بود ولی جو شبکه های اجتماعی در فکر کردن به این موضوع بی تاثیر نبود... قبولی مامی در کنکور دکترا یعنی من حداقل تا 4 سال دیگه باید این بالا بمونم... قرار بود که 31 شهریور جواب...
-
دنیای خاله صبا
پنجشنبه 18 شهریور 1395 13:51
سلام امروز یکی از آخرین روزهای تابستونه و کاتب بعد از یه چالش طولانی و طاقت فرسا تصمیم گرفته بازم از زبون من بنویسه ... مصاحبه های دکترای سوزه مامی تموم شدن، یکیش اول شهریور در دانشگاه تهران برگزار شد و یکی دیگه 15 شهریور در دانشگاه فردوسی مشهد. از اونجایی که سوزه مامی آدم کم استرس و مسلطیه احتمالش زیاده که برای...
-
دنیای عمو امیر
سهشنبه 26 مرداد 1395 12:41
سلام بعد از مدتها بازم کاتب تصمیم گرفت یه کمی از حرف های من براتون بنویسه... کاتب خیلی سرش شلوغه هم کارش زیاده و هم یه چند وقتی برای آزمون دکترا داشت درس میخوند برای همین وبلاگ من مهجور باقی موند... پنج شنبه جواب آزمون دکترا اومد و مامی یا همون کاتب در عین ناباوری برای مرحله اول پذیرفته شد... هر چه باشه مامی...
-
دنیای عمه نسرین
چهارشنبه 12 خرداد 1395 20:24
سلام امروز هم یه روز بهاری دیگه ست... امسال به قول کاتب بهار رنگ و بوی دیگه ای داشت... الان نیمه های خرداده ولی هنوز کاتب گرمایی، گرما رو احساس نکرده... این روزا خیلی با عمه نسرینم چت می کنه... امروز هوس کرده از عمه نسرین بنویسه... خوب باید بگم عمه نسرین یه دختر متولد فصل زیبای پاییزه مثل اغلب اعضای خانواده بابا... از...
-
دنیای پدر
چهارشنبه 5 خرداد 1395 22:28
درود بر منتظران دلنوشته های من امروز کاتب داره منت بر سر من میگذارن و در جهت فعالسازی دوباره وبلاگ من وقت میذارن... دلم برای قلمش تنگ شده بود... نوبتی هم باشه نوبت نوشتن در مورد پدره... پدر میشه پدر مامی من... در یکی از روزهای سرد زمستون به دنیا اومده اما روحیه گرمی داره... خوش صدا و خوش خطه... تو جوونیاش فوتبال بازی...
-
دنیای بابا حاجی
دوشنبه 5 مرداد 1394 21:07
درود برای همه بعد از یک غیبت طولانی بالاخره کاتب جون تونست بیاد اینجا و مطلب جدید بذاره... مشغله بسیار زیاد کاتب باعث شد یه فاصله طولانی از مطلب قبلی تا این مطلب، ایجاد بشه... به هر حال مهم اینه که الان دیگه میخواد وقت بذاره و این دفعه در مورد بابا حاجی من یعنی پدربزرگ پدری من بنویسه... بابا حاجی مثل اغلب افراد...
-
دنیای مامانی
یکشنبه 7 تیر 1394 12:08
شب و روز همه خوش امروز کاتب جون وقت گذاشته و میخواد حرفای منو در مورد مامانی بنویسه... مامانی من پروتوتایپ یه زن واقعیه، متولد یه ماه تابستونی-پاییزیه، یعنی ماه شهریور، متولد شهر گرم قصرشیرینه. دختر و بچه اول و نوه اول خانواده خودش و مادر بزرگ مامانمه، همونجا با پدر بزرگم ازدواج میکنه. اما درست بعد از ازدواجشون جنگ...
-
دنیای مامانا
یکشنبه 24 خرداد 1394 20:29
من بازم اومدم... درود بر همه... امروز میخوام در مورد مامانا یعنی مامان بابام برای شما سخنرانی کنم... مامانای من در حدود 62 سالشونه، ماه و روز تولدشون خیلی معلوم نیست ولی با احتمال فراوان متولد فصل پاییز هستند، دختر دوم خانواده هستند، همدان متولد شدن و تا زمان ازدواجشون با باباحاجی همون همدان زندگی کردند. ورزشکار بودن،...
-
دنیای بابا
سهشنبه 12 خرداد 1394 15:16
درود بر همه کسانی که مامان و بابای منو میشناسن و شاید یه روزی این نوشته ها رو بخونن اینبار میخوام در مورد دنیای بابام واستون سخنرانی کنم... بابای من در یک ماه زمستونی- بهاری یعنی اسفند متولد شده، واسه همینم روحیاتش گاهی زمستونی و گاهی بهاریه، یه خواهر داره یعنی عمه نسرین من و یک برادر یعنی عمو امیر. ویژگیهای اخلاقیش...
-
خونه جدید
سهشنبه 12 خرداد 1394 14:30
درورد برهمه کسانی که هم میشناسم و هم نمیشناسم امروز کاتب یعنی مامان همت کرد و مطالب وبلاگ قدیم منو به اینجا منتقل کرد... الان من با سه تا پست یه اسباب کشی کوچولو داشتم... قالب وبلاگمو مامانم پیدا نمیکرد واسه همینم یه کم بیشتر وقتش گرفته شد... بلاگفا که وبلاگ اول من اونجا ثبت شده بود مدتیه سرویس دهیش مختل شده... خیلی...
-
بازگشت من
دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 19:49
سلام بازم اومدم... وبلاگم کلا تبدیل شده بود به یه خونه متروک... اما مامانم دوباره بازسازیش کرد کاتب جون قول داده دوباره برام وقت بذاره... تا یه پست دیگه... خدانگهدار
-
دنیای مامان
سهشنبه 8 اردیبهشت 1394 10:16
درود بر همه کسانی که این نوشته ها رو میخونن امروز میخوام از حال و هوای مامانم واستون حرف بزنم... مامان من تو یکی از ماههای گرم تابستون به دنیا اومده... دختر، نوه و نتیجه ارشد خونواده خودش محسوب میشه. خیلی از ویژگیهاشو از خونواده مامانش یعنی "مامانی" من به ارث برده، خوش خوابی و آرامش رو از دایی رضا و دایی...
-
هوای خونه آینده من
سهشنبه 25 فروردین 1394 14:29
خوبه که کمی از حال و هوای خونه آینده م واستون حرف بزنم... بابا و مامان من تا امسال 17 ساله که همدیگر رو میشناسن... البته مامانم 17 ساله بابامو میشناسه... بابام 14 ساله مامانمو میشناسه... داستان آشناییشون از قبولی در آزمون ورودی مدرسه استعدادهای درخشان شروع میشه. در واقع از وقتی که مدرسه هاشون یه دیوار مشترک داشته. چند...
-
هویت من
چهارشنبه 19 فروردین 1394 13:28
سلام وبلاگ من امروز راهاندازی شد. من هنوز وجود خارجی ندارم. اون بالا روی ابرا دارم پایینو نگاه میکنم. شاید یه روز بابا و مامانم دلشون سوخت و دلشون منو خواست اونوقت میام پایین و روی زمین، تو دنیای خودتون واستون حرف میزنم