دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

دنیای عمه نسرین

سلام

امروز هم یه روز بهاری دیگه ست... امسال به قول کاتب بهار رنگ و بوی دیگه ای داشت... الان نیمه های خرداده ولی هنوز کاتب گرمایی، گرما رو احساس نکرده... این روزا خیلی با عمه نسرینم چت می کنه... امروز هوس کرده از عمه نسرین بنویسه...

خوب باید بگم عمه نسرین یه دختر متولد فصل زیبای پاییزه مثل اغلب اعضای خانواده بابا... از نظر ظاهر خیلی شبیه بابای منه... مامی من دوست داره موهای من مثل عمه نسرین و بابام باشه... یعنی لخت و مشکی... تم این روزای عمه نسرینم دختری با موهای کوتاههنیشخند... عمه نسرینم خیلی راهش دوره... دیر به دیر میاد ایران... مهندسی نساجی خونده ولی از علاقه مندان رشته مامیه یعنی کامپیوتر... وقتی  مهاجرت کرد به دنبال علاقه ش رفت سراغ رشته کامپیوتر و الان واسه خودش یه متخصصه... عمه نسرین فرزند اول مامانا و بابا حاجیه و از بابا و عمو امیرم بزرگتره... خیلی آرومه اما به هر حال با دو تا پسر همبازی بوده و از شیطنتهای پسرونه کم نمیاره... چندین ساله با یه آقایی که ایشونم آدم آرومی هستن ازدواج کرده و با خوشی و شادی در خارج از ایران زندگی میکنن...

مسافرت رو دوست دارن و اغلب مکانهایی که برای سفر انتخاب می کنن کنار دریاست... و مامان دوم بابای منه و علاوه بر اینکه سوزه مامی بابامو لوس میکنه عمه نسرین هم یکی از عوامل لوس کننده بابامهقلب...

عمه نسرینم و همسرشون مثل سوزه مامی و بابای من نی نی ندارن... کلا سوزه مامی و بابای من سیاستگذاری ضد بچه ای رو در این خانواده پایه گذاری کردن ولی عمه نسرین یه کم ملایم تر و دلرحم تر از سوزه مامیه شاید یه نوه واسه مامانا و بابا حاجی بیاره... باید دید کی این موضوع محقق میشه...عینک

دیگه چیزی ندارم در مورد ایشون بگم... ها یه چیز دیگه اینکه خیلی خانوم پر تلاش و زحمتکشیه... در مورد همسرشون اصول لوس کنندگی رو مصرانه اجرا میکنه و حتی شدیدتر از سوزه مامی...

این بود دنیای عمه نسرین...

به امید اینکه یه روزی از این دنیای مجازی خارج بشم...لبخند

دنیای پدر

درود بر منتظران دلنوشته های من

امروز کاتب داره منت بر سر من میگذارن و در جهت فعالسازی دوباره وبلاگ من وقت میذارن... دلم برای قلمش تنگ شده بود...

نوبتی هم باشه نوبت نوشتن در مورد پدره... پدر میشه پدر مامی من... در یکی از روزهای سرد زمستون به دنیا اومده اما روحیه گرمی داره... خوش صدا و خوش خطه... تو جوونیاش فوتبال بازی میکرده و استعداد ورزشی و خط مادرم از ایشون به ارث رسیده... مهمترین مشخصه ایشون طبع شاعرانه شونه... ایشون قلم زیبایی دارن و مادرم هم این استعداد ایشون رو به ارث برده... بزنشسته آموزش و پرورشن و کلا سیستم بازگوشی دارن...

اهل سفرن و همیشه ماشینش پر از خوراکیه... کم حرف نیستن و با بچه ها رابطه خوبی دارن...

تو خانواده مامی من خاله صبا هم از نظر ظاهر و هم کمی اخلاق شبیه پدر هستند...

رانندگی رو دوست دارن و از نوجوانی رانندگی رو به مامی من و خاله صبا آموزش دادن... مامی من خوب رانندگی میکنه اما اون کسی که دست فرمون پدر رو به ارث برده خاله صبا ست نه مامی...نیشخند

یه مشخصه ویژه هم دارن که اغلب هیچکدوم از اعضای خانواده بهش دقت نمیکنن و اون چشمای رنگی پدره که نصیب هیچکدوم از دخترا نشده و این احتمال وجود داره که من چشم رنگی بشم...لبخند

دیگه چیز زیادی ندارم که بگم... کاتب هم خسته شده...

اگه چیزی یادم اومد میام میگمنیشخند

روز خوش...

دنیای بابا حاجی

درود برای همه

بعد از یک غیبت طولانی بالاخره کاتب جون تونست بیاد اینجا و مطلب جدید بذاره...

مشغله بسیار زیاد کاتب باعث شد یه فاصله طولانی از مطلب قبلی تا این مطلب، ایجاد بشه... به هر حال مهم اینه که الان دیگه میخواد وقت بذاره و این دفعه در مورد بابا حاجی من یعنی پدربزرگ پدری من بنویسه...

 بابا حاجی مثل اغلب افراد خانواده پدرم متولد فصل پاییزه و باید بگم که در اولین ماه پاییزی یعنی مهر به دنیا اومدن...

اصالتاً اهل دامغانن ولی متولد همدان هستند. در حدود 67 سالشونه و کلا آدم درونگرا و آرومین... فرزند و پسر سوم خانواده خودشون هستند و در یک خانواده پر پسر زندگی کردن... خدا رو شکر خانواده باباحاجی همه عمر طولانی دارن و ظاهرا این به تمام پسرای خانواده به ارث رسیده... باید دید بابای من و عمو امیر هم عمر طولانی رو از بابا حاجی به ارث بردن یا نه؟...

با 38 سال سابقه کار بازنشسته وزارت نفتن و الان یه چند سالی میشه در دوران بازنشستگی بسر میبرن...

از لحاظ استعدادی، استعداد فنی بسیار خوبی دارن و از روزی که مامی من وارد این خانواده شده حتی یک لحظه هم باباحاجی رو بیکار ندیده... دائم دارن کار میکنن... کارای فنی و مردونه که تموم میشه، وارد حوزه مامانا میشن و پر از اختراع و اکتشاف از لحاظ بحثهای آشپزی هستند...

خلاصه بابا و مامانمو عمو امیر هر بار سورپرایز میشن...

کلا آدم دوست داشتنی ایه. با بچه ها رابطه شون خیلی خوبه. ایشالا هر وقت این بابا و مامیه خوشحال من تصمیم به اومدن من گرفتم باباحاجی بهترین کسی میشه که منو تحویل میگیره... ببخشید اینقدر از خود راضیم... آخه اگه من بیام اولین نوه باباحاجی تا این تاریخ هستم... البته اگه عمه نسرین زودتر تصمیم به داشتن نی نی نگیره...

بابا حاجی کلا خیلی کم حرفند... فقط گاهی با عموهای بابام صحبت می کنن... خیلی نظر نمیدن مگر اینکه مستقیم مخاطب قرار بگیرند... در اونصورت هم کوتاه جواب میدن...

در کل چون آدم کم حرف و کم حاشیه ای هستند... خیلی نمیشه تشخیص داد که چی دوست دارن و از چی بدشون میاد...

بین سه فرزند خانواده از لحاظ قیافه ای عمو امیر و عمه نسرینم خیلی شباهتشون به بابا حاجی زیاده... البته در این مورد عمو امیر شباهتش در حد جوونیای باباحاجیه... اما از لحاظ اخلاقی بابای من شبیه باباحاجیه... البته یه کم رویکردش بعد از ازدواج با مامی عوض شده... ولی قبل از ازدواج خیلی بیشتر شبیه باباحاجی بوده...

به هر حال نه من نه کاتب نه بابام چیز بیشتری در مورد باباحاجی نمیدونیم... اگه چیز جدیدی از بابا حاجی فهمیدم حتما واستون تعریف می کنم...

تا بعدبای بای

دنیای مامانی

شب و روز همه خوش

امروز کاتب جون وقت گذاشته و میخواد حرفای منو در مورد مامانی بنویسه...

مامانی من پروتوتایپ یه زن واقعیه، متولد یه ماه تابستونی-پاییزیه، یعنی ماه شهریور، متولد شهر گرم قصرشیرینه. دختر و بچه اول و نوه اول خانواده خودش و مادر بزرگ مامانمه، همونجا با پدر بزرگم ازدواج میکنه. اما درست بعد از ازدواجشون جنگ ایران و عراق شروع میشه و بعدشم اشغال قصرشیرین و جنگ زده شدن... خلاصه مامان من و خاله صبا پس از جنگزده شدن قصرشیرینیها در کرمانشاه متولد میشن.

مامانی کلا آدم آروم، درونگرا، باهوش و منظمیه... تمام حسش تو نگاهشه ولی به زبون آوردن احساسش براش کلا سخته. سختکوشی مامان من به مامانی رفته. توی سن پایین ازدواج کرده و بچه هاشو با عشق بزرگ کرده. مامان من دختر اول و خاله صبا دختر دوم و آخر مامانیه، آشپزیش خیلی خوبه، خط قشنگی داره که احتمالا خط سوزه مامی از مامانی بهش به ارث رسیده، ریاضیاتش خیلی خوبه و خوب مسائل ور تجزیه-تحلیل می کنه... همه خانواده مامانی اسمشون با حرف "ف" شروع میشه و همه شون اسمهای خاص و به روزی دارند...

احتمالا برای منم یه اسم خاص در نظر میگیرن... از نظر استعداد ریاضی هم به هر کی ببرم حرف ندارم... دستخطمم چه از مامانم و چه از بابام به من به ارث برسه حرف نداره...لبخند

این لفظ مامانی رو دختر خاله صبا یعنی لونا قشنگه بدعت گذاری کرده... منم اگه یه روزی روزگاری به دنیا بیام مامان مامانم رو مامانی صدا میزنم...

خانواده مامانی بسیار کم جمعیت هستند و مامانی یک خواهر و سه برادر داره که مامان من و خاله صبا تا یه چیزی حدود 10 سال هیچ همبازی ای غیر از خودشون دو تا نداشتن...

 از دو تا بچه مامانی، مامان من یعنی سوزه مامی، آرومتر و بی حاشیه تر از خاله صبا بوده و هست و خاله صبا به عنوان ته تغاری خانواده دو تا مامان داشته یکی مامانی و یکی سوزه مامی که همیشه یه جورایی هواشو داشتن...

مامانی خیلی اهل خونه و آرامشه... خیلی اهل تفریح و خوش گذرونی نیست... الانم داره درس میخونه و سالهای بزرگ کردن بچه هاشو جبران میکنه... تنها نوه مامانی لونا قشنگه ست و اگه یه روز منم سر و کله م روی زمین پیدا بشه، میشم دومین نوه مامانی...

مامانی ستون خانواده خودش به حساب میاد... تو خیلی کارا از قدیم باهاش مشورت میشه... یه جورایی برای خواهر و برادراهاش مامان دوم بوده...

مامانی برعکس مامانا تو کارهای خارج از منزل ضعیفه... در اصل خیلی زن خونه ست... ولی در بحثهای داخلی منزل بسیار استاده... کارمند وظیفه شناس دانشگاه علوم پزشکیه و همزمان در حال به اتمام رسوندن تحصیلات دانشگاهی هم هست...

دور از مامانم زندگی میکنه و مامانم تا سه سال پیش ستون محکم خونه پدریش بوده... از سه سال پیش که مامانم با بابام مهاجرت کردند... یه گوشه از دل مامانی رفت تو غربت... ولی خاله صبا و لونا کوچیکه هنوز نزدیکه مامانی زندگی می کنند...

امروز روز دهم رمضانه و کاتب دیگه خسته شد... چیز دیگه ای هم ندارم که بگم...

روز خوش...بامن حرف نزن 

دنیای مامانا

من بازم اومدم...

درود بر همه...

امروز میخوام در مورد مامانا یعنی مامان بابام برای شما سخنرانی کنم...

مامانای من در حدود 62 سالشونه، ماه و روز تولدشون خیلی معلوم نیست ولی با احتمال فراوان متولد فصل پاییز هستند، دختر دوم خانواده هستند، همدان متولد شدن و  تا زمان ازدواجشون با باباحاجی همون همدان زندگی کردند. ورزشکار بودن، جز خانم های قد بلند به حساب میان، سبزه رو هستند و رشته ریاضی خوندن. بعد از آشنایی با باباحاجی میرن کرمانشاه و همونجا میمونن تا 38 سال. عمه نسرین، عمو امیر و بابای من همونجا متولد میشن و مامانا در غربت در کنار باباحاجی بچه هاشونو بزرگ میکنن و در کنارش ادامه تحصیل میدن و لیسانس ریاضیونو از دانشگاه رازی کرمانشاه میگیرن. تنها عروس با تحصیلات دانشگاهی در خانواده باباحاجین، آشپزیشون خیلی خوبه ... خیاط ماهر و با استعدادی هم هستند. انشالا وقتی من اومدم اگه دختر بودم ازشون یاد میرم و هر وقت اومدم برای منم مثل بابا و عمو وعمه م خیاطی میکنن و چیزای قشنگ میدوزن... 

مامانا از لحاظ شیطون بودن خیلی شبیه مامی من هستند، تو مسائل حساب و کتاب بسیار خبره هستند و اغلب در مورد حساب و کتاب به ایشون مراجعه میشه. بازنشسته آموزش و پرورش هستند و سالهاست داخل منزل روزهاشونو میگذرونن...

امروز کمی کاتب جون لفظ قلم صحبت میکنن... آخه من فعلا به دنیا نیومدم که بخوام خیلی صمیمی بشم و از سرو کولشون بالا برم... حالا انشالا بعدا از این رسمیت در میام و این روزا رو جبران می کنم... قول میدم...

مامانا چهار تا خواهر دارن و دو برادر... هر کدومشون خانواده مستقل دارن با تعدادی بچه... که بابا و عمه نسرین و عمو امیر منم زیر مجموعه این خانواده شلوغ هستند...

مامانا اول عمه نسرین رو به دنیا میارن بعد عمو امیر و بعد هم بابای من... سه تا بچه پشت سر هم که تا سالها به رسیدگی و بزرگ کردنشون سرگرم بودن...

آروم ترین بچه مامان عمه نسرین بوده و شیطون ترین بچه بابای من بوده... لبخند عمو امیر هم بسته به موضوعش گاهی آروم و گاهی شلوغ بوده... البته به همکاری بابام میدونم فقط دو بار کارگاه چوب باباحاجی رو آتیش زدن... همین...چشمک

دعای مامانا همیشه اینه که خدا یه بچه هایی مثل خودتون بهتون بده بفهمید مامان و بابا بودن یعنی چی... خلاصه فکر کنم یکی دلایلی که تو این خانواده هیچکی بچه نمیخواد این باشه که وحشت دارن ژنشون غالب باشه و بچه ها حداقل این یه مورد رو به ارث ببرن...خجالت

مامانا سفر و جاده رو خیلی دوست دارن و کلا خیلی مسافرت رو تو فصلهای خاص می پسندن... سه تا بچه پشت سر هم و شیطون توی غربت با درس دانشگاه و همزمان سر کار رفتن و خیاطی فراوان باعث شده کمی از لحاظ جسمی آسیب ببینن... خوب همین آسیب باعث شده که مامانا کمتر به کارهایی که دوست دارن میتونن بپردازن...

الان دیگه خونه شون سه نفره شده و بین بچه های مامانا فقط عمو امیر تو خونه شون مونده... عمه نسرینم خیلی دوره ولی بابا و مامان من حداقل هفته ای دو بار سرشون خراب میشن و خلوتشون رو بهم میزنن...

 خلاصه دیگه مورد خاصی به ذهنم نمیرسه که در مورد مامانا بگم...

ببخشید اینقدر رسمی صحبت کردم... ایشالا هر وقت اومدم از خجالت مامانا جون در میام...

فعلا تا بعد