دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

دنیای بابا

درود بر همه کسانی که مامان و بابای منو میشناسن و شاید یه روزی این نوشته ها رو بخونن

اینبار میخوام در مورد دنیای بابام واستون سخنرانی کنم...

بابای من در یک ماه زمستونی- بهاری یعنی اسفند متولد شده، واسه همینم روحیاتش گاهی زمستونی و گاهی بهاریه، یه خواهر داره یعنی عمه نسرین من و یک برادر یعنی عمو امیر. ویژگیهای اخلاقیش از هر دو خانواده پدری و مادریش یعنی مامانا و باباحاجی به ارث رسیده. روشنترین فرد خانواده و بلندقدترین فرد تو کل فامیلشونه. مثل مامانم خط قشنگی داره که معلوم نیست از کی ارث برده؟ از دیدگاه مامانم بابای من از خونواده مامانا و باباحاجی بهترین مشخصه هاشونو به ارث برده...

یه روز تو دفتر انجمن اسلامی دانشکده فنی مامانمو میبینه و عاشقش میشه... مدتها با این حس خودش مقابله میکنه ولی چون مامانم اولین دختری بوده که این حس رو تو وجود بابام ایجاد کرده نمیتونه ازش بگذره... به هر حال با چالشهای فراوانی که براش پیش میاد مامانم میشه زن بابام...

قبل از ازدواج آدم کم حرفی بوده ولی بعد از ازدواج مثل مامانم خوش حرف شده... تو رشته مکانیک تحصیل کرده و به قول خودش برای اینکه فقط تو دانشگاه میتونسته مامانمو ببینه درسش رو تموم کرده... هوش و استعدادش از نظر مامانم مثال زدنیه و تو هر شاخه ای که وارد میشه سرآمد اون شاخه میشه...

با اینکه مهندسی مکانیک خونده اما در علم کامپیوتر از مهندسین کامپیوتر این دوره زمونه جلوتره... بابای منه دیگه... با استعداده... ضمنا جز نفرات برگزیده دوازدهمین دوره جشنواره خوارزمی هم بوده... خلاصه مامانم خیلی بهش افتخار میکنه...

کلا آدم خوشحالیه... از همه چیزش تو زندگی راضی و خشنوده، خیلی کار میکنه و البته کار کردن در کنار مامانم انرژیشو برای انجام کارها چندین برابر می کنه، واقعا خودش رو آدم موفقی میدونه... که البته موفق هم هست... همیشه کنار مامانمه و ازش حمایت میکنه... اونقدر افکارش مثبته که مامانم هم خودش رو خوشبخت ترین زن روی زمین میدونه... که البته از دید بابام خودش خیلی خوشبخته... و دلیل خوشبختیشو حضور مامانم توی زندگیش میدونه...خلاصه اینا دائم دارن از هم تعریف میکنن... من بیچاره هم فعلا دارم از بالا نگاشون میکنم... شاید یه روزحضور من رو تو زندگیشون، یادشون بیاد...

بابام انسان متعهدیه، قلب و روح بزرگی داره، در برابر اغلب آدمهای اطرافش پر از گذشت و فداکاریه... خیلی توقعش از دنیا کمه... هر چیزی هم که میخواد برای مامانم میخواد... بابام آدم خاصیه پر از محبت و عشقه... شایدم عشق مامانم زیر و روش کرده...

به هر حال مشخصه های خوب و دوست داشتنی داره که مامانم دوست داره اگه من پسر بودم این مشخصه ها رو به ارث ببرم...

راستی یه چیز دیگه اینکه قلم قشنگی هم داره و خیلی زیبا مینویسه... اینو من حتما به ارث میبرم چون هم مامانم زیبا مینویسه هم بابام... مثل مامانم هم اسم فامیلش به "ی" ختم نمیشه...

یه چیزه دیگه اینکه من اگه پسر باشم دوست دارم بیشتر مثل بابام باشم و اگه دختر باشم دوست دارم مثل مامانم بشم... و دوست دارم مثل مامان وبابام یه روز عاشق بشم و ازدواج کنم...

امیدوارم یه روز برسه که به یاد من بیفتن و منو از این بالا بیارن پایین... اون روز معلوم میشه که چه چیزایی رو از چه کسانی به ارث بردم...

تا یه روز دیگه بدرود...

خونه جدید

درورد برهمه کسانی که هم میشناسم و هم نمیشناسم

امروز کاتب یعنی مامان همت کرد و مطالب وبلاگ قدیم منو به اینجا منتقل کرد...

الان من با سه تا پست یه اسباب کشی کوچولو داشتم... قالب وبلاگمو مامانم پیدا نمیکرد واسه همینم یه کم بیشتر وقتش گرفته شد...

بلاگفا که وبلاگ اول من اونجا ثبت شده بود مدتیه سرویس دهیش مختل شده... خیلی صبر کردیم درست بشه... نشد که نشد... ناچار به ترک خونه اولم شدیم...

به هر حال حالا دیگه اینجام...

بازگشت من

سلام

بازم اومدم...

وبلاگم کلا تبدیل شده بود به یه خونه متروک... اما مامانم دوباره بازسازیش کرد لبخند

کاتب جون قول داده دوباره برام وقت بذاره...

تا یه پست دیگه... خدانگهدار بامن حرف نزن

دنیای مامان

درود بر همه کسانی که این نوشته ها رو میخونن

امروز می‌خوام از حال و هوای مامانم واستون حرف بزنم...

مامان من تو یکی از ماه‌های گرم تابستون به دنیا اومده... دختر، نوه و نتیجه ارشد خونواده خودش محسوب میشه. خیلی از ویژگیهاشو از خونواده مامانش یعنی "مامانی" من به ارث برده، خوش خوابی و آرامش رو از دایی رضا و دایی فرزاد، خوش حرفی و خوش بیانی و شاد بودن رو از دایی فردین، کارای بعضی وقتا خنده دارشو از خاله فریال، یه خواهر هم داره که کوچیکتر از مامانمه که میشه خاله صبای من و یه دختر داره، یعنی لونای دوست داشتنی، که کوچولو شده مامانمه، مامانم کلا کم مریض میشه، خوش خنده و خوش روحیه ست، خط قشنگی داره که این خط قشنگ رو هم از پدرش و هم از مامانی به ارث برده. به خاطر ترکیب خاص اسم و فامیلش تو خاطر اکثر آدمایی که حتی یکبار هم با خودش و اسم و فامیلش برخورد کردن باقی میمونه، با استعداد و سخت کوشه و مثل قالب وبلاگ من، تو یه روز زمستونی ماجرای عشق پدرم براش شروع میشه. تنها زنیه که من چه پسر باشم، چه دختر، شاید به عنوان یه بت تو زندگیم بعدها قبولش داشته باشم. با تمام وجودش و با فسقلی بودنش همیشه کنار پدرم ایستاده و کلا همیشه در حال لوس کردن پدرمه. شاید به این دلیل باشه که هنوز نیاز داشتن من، تو زندگیشون احساس نشده...

این روزا درگیر تسویه حساب با دانشگاه تربیت مدرسه... آخه تازه از پایان نامه کارشناسی ارشدش دفاع کرده، یعنی دقیق‌تر بخوام بگم 29 بهمن 93.

همش خسته ست... تو این هفته صبح تا 3 و 4 دانشگاه بوده برای امضا گرفتن از بخش‌های مختلف دانشگاه... به قول اساتید و همکلاسیهاش Top Student هم شده یعنی شاگرد اول ورودیهای 91 رشته انفورماتیک پزشکی... خلاصه بگم که مامان منه دیگه...

این روزا داره کم کم به شرایطش عادت میکنه... منظورم دور بودن از خانواده شه... سخته، ولی چون پدرم همیشه کنارشه و نازشو میکشه، دلتنگیاش خیلی کمه...

هر وقت مامانم یه کار خوب انجام میده یا یه افتخاراتی هر چند کوچیک کسب میکنه... بابام به شوخی بهش میگه من باهوش بودم که تونستم تورو مال خودم کنم... تو باهوش نبودی که... خلاصه همیشه دارن تعارف تیکه پاره میکنن...

مامانم دوست داره اگه قراره من وجود داشته باشم، منو با ادبیات پدرم بزرگ کنه... مامانم خیلی بابامو دوست داره... یه تیکه عشق و احساسه... نسبت به همه چیزهای اطرافش عاشقانه رفتار میکنه... قلبش خیلی بزرگه... آدما زود بهش عادت میکنن... گاهی آدما رو میترسونه... یه جورایی میشه گفت جمع اضداده، شاد و شلوغه، ولی روح آرومی داره... البته بگم دنبال دردسر و حاشیه نیست و اگر هم براش پیش بیاد، به سرعت جمع و جورش میکنه و همه چیز رو میبره به سمت آرامش...

با هیچکس به صورت عمیق دچار مشکل نمیشه... و گذشتش باعث میشه با همه آدمها بتونه کنار بیاد...

کاش منم این خصوصیتها رو از مامانم به ارث ببرم... شایدم از مامانم بهتر بشم... چون خصوصیتهای خوب بابام رو هم میخوام... راستی منم دوست دارم مثل مامان ترکیب اسم و فامیلم خاص باشه... خدا رو چه دیدی شاید وکیلی، وزیری، دانشمندی، خلاصه یه چیزی شدم که اسمم سر زبونا افتاد، ترجیح میدم ترکیبش خاص باشه...

این از مشخصه های مامانم، یعنی تنها زن زندگیم بود دفعه بعد از بابام براتون حرف میزنم...

هوای خونه آینده من

خوبه که کمی از حال و هوای خونه آینده م واستون حرف بزنم...

بابا و مامان من تا امسال 17 ساله که همدیگر رو میشناسن... البته مامانم 17 ساله بابامو میشناسه... بابام 14 ساله مامانمو میشناسه...

داستان آشناییشون از قبولی در آزمون ورودی مدرسه استعدادهای درخشان شروع میشه. در واقع از وقتی که مدرسه هاشون یه دیوار مشترک داشته.  چند سال بعد هم یعنی زمان قبولیشون در آزمون ورودی دانشگاه شکل رابطه شون تغییر می‌کنه... یعنی عاشق میشن... از دید اطرافیانشون این ماجرا کمی دور از ذهن بود... ولی اتفاق افتاد... با هم ازدواج کردند و تا امروز عاشقانه زندگی کردند... 

مشخصه های اخلاقی بابام: جدی، دلسوز، مهربون، باهوش و با استعداد، متعهد، با صداقت و از همه مهم تر عاشق ترین مرد روی زمین (از دیدگاه مامانم)

مشخصه های اخلاقی مامانم : جدی، خنده رو (طوری که همیشه میخنده و دندوناش همیشه دیده میشه)، زیرک، پر از عشق و مهربونی و از همه مهمتر اینکه پر از شیطنت عاشقانه برای پدرم

مشخصه های ظاهری بابام: قدبلند و بلندترین فرد خانواده پدربزرگ و مادربزرگم،  موهای مشکی با تارهای سفید و حالت صاف و لخت، پوست روشن و در کل خیلی خوشتیپه ...

مشخصه های ظاهری مامانم: قد متوسط که البته در خانواده بابام کوتاه محسوب میشه، موهای فرفری و خرمایی رنگ، پوست روشن و صورتی شیطون و خنده رو و در کل خیلی خاطرخواه داره...

به هر حال معلوم نیست من شبیه کدومشون میشم... آخه من هنوز وجود ندارم... شایدم هیچوقت نتونم بیام روی زمین، چون بابا و مامانم اونقدر با هم خوشحالند که هنوز نخواستن که من بیام روی زمین...

ولی بابام دوست داره من شبیه مامانم بشم شیطون، باهوش و مهربون و مو فرفری مخصوصا اگه دختر بودم... و مامانم با اینکه خودش خیلی باهوشه اما ترجیح میده هوش و استعداد من از بابام به من به ارث برسه...

خلاصه حال و هوای خونه آینده من خیلی شاعرانه و پر مهره... اگه بچه خوش شانسی باشم همینجوری میمونه...تا منم کنار بابا و مامانم این عشق رو تجربه کنم...

راستی قالب وبلاگ منو مامانم انتخاب کرده. حال و هوای زندگیشون خیلی شبیه قالب وبلاگ منه... همونطور که گفتم بابا و مامانم رابطه شون مثل قالب وبلاگ منه... عاشقانه و بی ریا... 

حالا دیگه خسته شدم... بعدا دوباره براتون سخنرانی میکنم...