دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

بازگشت من

سلام

بازم اومدم...

وبلاگم کلا تبدیل شده بود به یه خونه متروک... اما مامانم دوباره بازسازیش کرد لبخند

کاتب جون قول داده دوباره برام وقت بذاره...

تا یه پست دیگه... خدانگهدار بامن حرف نزن

دنیای مامان

درود بر همه کسانی که این نوشته ها رو میخونن

امروز می‌خوام از حال و هوای مامانم واستون حرف بزنم...

مامان من تو یکی از ماه‌های گرم تابستون به دنیا اومده... دختر، نوه و نتیجه ارشد خونواده خودش محسوب میشه. خیلی از ویژگیهاشو از خونواده مامانش یعنی "مامانی" من به ارث برده، خوش خوابی و آرامش رو از دایی رضا و دایی فرزاد، خوش حرفی و خوش بیانی و شاد بودن رو از دایی فردین، کارای بعضی وقتا خنده دارشو از خاله فریال، یه خواهر هم داره که کوچیکتر از مامانمه که میشه خاله صبای من و یه دختر داره، یعنی لونای دوست داشتنی، که کوچولو شده مامانمه، مامانم کلا کم مریض میشه، خوش خنده و خوش روحیه ست، خط قشنگی داره که این خط قشنگ رو هم از پدرش و هم از مامانی به ارث برده. به خاطر ترکیب خاص اسم و فامیلش تو خاطر اکثر آدمایی که حتی یکبار هم با خودش و اسم و فامیلش برخورد کردن باقی میمونه، با استعداد و سخت کوشه و مثل قالب وبلاگ من، تو یه روز زمستونی ماجرای عشق پدرم براش شروع میشه. تنها زنیه که من چه پسر باشم، چه دختر، شاید به عنوان یه بت تو زندگیم بعدها قبولش داشته باشم. با تمام وجودش و با فسقلی بودنش همیشه کنار پدرم ایستاده و کلا همیشه در حال لوس کردن پدرمه. شاید به این دلیل باشه که هنوز نیاز داشتن من، تو زندگیشون احساس نشده...

این روزا درگیر تسویه حساب با دانشگاه تربیت مدرسه... آخه تازه از پایان نامه کارشناسی ارشدش دفاع کرده، یعنی دقیق‌تر بخوام بگم 29 بهمن 93.

همش خسته ست... تو این هفته صبح تا 3 و 4 دانشگاه بوده برای امضا گرفتن از بخش‌های مختلف دانشگاه... به قول اساتید و همکلاسیهاش Top Student هم شده یعنی شاگرد اول ورودیهای 91 رشته انفورماتیک پزشکی... خلاصه بگم که مامان منه دیگه...

این روزا داره کم کم به شرایطش عادت میکنه... منظورم دور بودن از خانواده شه... سخته، ولی چون پدرم همیشه کنارشه و نازشو میکشه، دلتنگیاش خیلی کمه...

هر وقت مامانم یه کار خوب انجام میده یا یه افتخاراتی هر چند کوچیک کسب میکنه... بابام به شوخی بهش میگه من باهوش بودم که تونستم تورو مال خودم کنم... تو باهوش نبودی که... خلاصه همیشه دارن تعارف تیکه پاره میکنن...

مامانم دوست داره اگه قراره من وجود داشته باشم، منو با ادبیات پدرم بزرگ کنه... مامانم خیلی بابامو دوست داره... یه تیکه عشق و احساسه... نسبت به همه چیزهای اطرافش عاشقانه رفتار میکنه... قلبش خیلی بزرگه... آدما زود بهش عادت میکنن... گاهی آدما رو میترسونه... یه جورایی میشه گفت جمع اضداده، شاد و شلوغه، ولی روح آرومی داره... البته بگم دنبال دردسر و حاشیه نیست و اگر هم براش پیش بیاد، به سرعت جمع و جورش میکنه و همه چیز رو میبره به سمت آرامش...

با هیچکس به صورت عمیق دچار مشکل نمیشه... و گذشتش باعث میشه با همه آدمها بتونه کنار بیاد...

کاش منم این خصوصیتها رو از مامانم به ارث ببرم... شایدم از مامانم بهتر بشم... چون خصوصیتهای خوب بابام رو هم میخوام... راستی منم دوست دارم مثل مامان ترکیب اسم و فامیلم خاص باشه... خدا رو چه دیدی شاید وکیلی، وزیری، دانشمندی، خلاصه یه چیزی شدم که اسمم سر زبونا افتاد، ترجیح میدم ترکیبش خاص باشه...

این از مشخصه های مامانم، یعنی تنها زن زندگیم بود دفعه بعد از بابام براتون حرف میزنم...