دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

دنیای مامانا

من بازم اومدم...

درود بر همه...

امروز میخوام در مورد مامانا یعنی مامان بابام برای شما سخنرانی کنم...

مامانای من در حدود 62 سالشونه، ماه و روز تولدشون خیلی معلوم نیست ولی با احتمال فراوان متولد فصل پاییز هستند، دختر دوم خانواده هستند، همدان متولد شدن و  تا زمان ازدواجشون با باباحاجی همون همدان زندگی کردند. ورزشکار بودن، جز خانم های قد بلند به حساب میان، سبزه رو هستند و رشته ریاضی خوندن. بعد از آشنایی با باباحاجی میرن کرمانشاه و همونجا میمونن تا 38 سال. عمه نسرین، عمو امیر و بابای من همونجا متولد میشن و مامانا در غربت در کنار باباحاجی بچه هاشونو بزرگ میکنن و در کنارش ادامه تحصیل میدن و لیسانس ریاضیونو از دانشگاه رازی کرمانشاه میگیرن. تنها عروس با تحصیلات دانشگاهی در خانواده باباحاجین، آشپزیشون خیلی خوبه ... خیاط ماهر و با استعدادی هم هستند. انشالا وقتی من اومدم اگه دختر بودم ازشون یاد میرم و هر وقت اومدم برای منم مثل بابا و عمو وعمه م خیاطی میکنن و چیزای قشنگ میدوزن... 

مامانا از لحاظ شیطون بودن خیلی شبیه مامی من هستند، تو مسائل حساب و کتاب بسیار خبره هستند و اغلب در مورد حساب و کتاب به ایشون مراجعه میشه. بازنشسته آموزش و پرورش هستند و سالهاست داخل منزل روزهاشونو میگذرونن...

امروز کمی کاتب جون لفظ قلم صحبت میکنن... آخه من فعلا به دنیا نیومدم که بخوام خیلی صمیمی بشم و از سرو کولشون بالا برم... حالا انشالا بعدا از این رسمیت در میام و این روزا رو جبران می کنم... قول میدم...

مامانا چهار تا خواهر دارن و دو برادر... هر کدومشون خانواده مستقل دارن با تعدادی بچه... که بابا و عمه نسرین و عمو امیر منم زیر مجموعه این خانواده شلوغ هستند...

مامانا اول عمه نسرین رو به دنیا میارن بعد عمو امیر و بعد هم بابای من... سه تا بچه پشت سر هم که تا سالها به رسیدگی و بزرگ کردنشون سرگرم بودن...

آروم ترین بچه مامان عمه نسرین بوده و شیطون ترین بچه بابای من بوده... لبخند عمو امیر هم بسته به موضوعش گاهی آروم و گاهی شلوغ بوده... البته به همکاری بابام میدونم فقط دو بار کارگاه چوب باباحاجی رو آتیش زدن... همین...چشمک

دعای مامانا همیشه اینه که خدا یه بچه هایی مثل خودتون بهتون بده بفهمید مامان و بابا بودن یعنی چی... خلاصه فکر کنم یکی دلایلی که تو این خانواده هیچکی بچه نمیخواد این باشه که وحشت دارن ژنشون غالب باشه و بچه ها حداقل این یه مورد رو به ارث ببرن...خجالت

مامانا سفر و جاده رو خیلی دوست دارن و کلا خیلی مسافرت رو تو فصلهای خاص می پسندن... سه تا بچه پشت سر هم و شیطون توی غربت با درس دانشگاه و همزمان سر کار رفتن و خیاطی فراوان باعث شده کمی از لحاظ جسمی آسیب ببینن... خوب همین آسیب باعث شده که مامانا کمتر به کارهایی که دوست دارن میتونن بپردازن...

الان دیگه خونه شون سه نفره شده و بین بچه های مامانا فقط عمو امیر تو خونه شون مونده... عمه نسرینم خیلی دوره ولی بابا و مامان من حداقل هفته ای دو بار سرشون خراب میشن و خلوتشون رو بهم میزنن...

 خلاصه دیگه مورد خاصی به ذهنم نمیرسه که در مورد مامانا بگم...

ببخشید اینقدر رسمی صحبت کردم... ایشالا هر وقت اومدم از خجالت مامانا جون در میام...

فعلا تا بعد

دنیای بابا

درود بر همه کسانی که مامان و بابای منو میشناسن و شاید یه روزی این نوشته ها رو بخونن

اینبار میخوام در مورد دنیای بابام واستون سخنرانی کنم...

بابای من در یک ماه زمستونی- بهاری یعنی اسفند متولد شده، واسه همینم روحیاتش گاهی زمستونی و گاهی بهاریه، یه خواهر داره یعنی عمه نسرین من و یک برادر یعنی عمو امیر. ویژگیهای اخلاقیش از هر دو خانواده پدری و مادریش یعنی مامانا و باباحاجی به ارث رسیده. روشنترین فرد خانواده و بلندقدترین فرد تو کل فامیلشونه. مثل مامانم خط قشنگی داره که معلوم نیست از کی ارث برده؟ از دیدگاه مامانم بابای من از خونواده مامانا و باباحاجی بهترین مشخصه هاشونو به ارث برده...

یه روز تو دفتر انجمن اسلامی دانشکده فنی مامانمو میبینه و عاشقش میشه... مدتها با این حس خودش مقابله میکنه ولی چون مامانم اولین دختری بوده که این حس رو تو وجود بابام ایجاد کرده نمیتونه ازش بگذره... به هر حال با چالشهای فراوانی که براش پیش میاد مامانم میشه زن بابام...

قبل از ازدواج آدم کم حرفی بوده ولی بعد از ازدواج مثل مامانم خوش حرف شده... تو رشته مکانیک تحصیل کرده و به قول خودش برای اینکه فقط تو دانشگاه میتونسته مامانمو ببینه درسش رو تموم کرده... هوش و استعدادش از نظر مامانم مثال زدنیه و تو هر شاخه ای که وارد میشه سرآمد اون شاخه میشه...

با اینکه مهندسی مکانیک خونده اما در علم کامپیوتر از مهندسین کامپیوتر این دوره زمونه جلوتره... بابای منه دیگه... با استعداده... ضمنا جز نفرات برگزیده دوازدهمین دوره جشنواره خوارزمی هم بوده... خلاصه مامانم خیلی بهش افتخار میکنه...

کلا آدم خوشحالیه... از همه چیزش تو زندگی راضی و خشنوده، خیلی کار میکنه و البته کار کردن در کنار مامانم انرژیشو برای انجام کارها چندین برابر می کنه، واقعا خودش رو آدم موفقی میدونه... که البته موفق هم هست... همیشه کنار مامانمه و ازش حمایت میکنه... اونقدر افکارش مثبته که مامانم هم خودش رو خوشبخت ترین زن روی زمین میدونه... که البته از دید بابام خودش خیلی خوشبخته... و دلیل خوشبختیشو حضور مامانم توی زندگیش میدونه...خلاصه اینا دائم دارن از هم تعریف میکنن... من بیچاره هم فعلا دارم از بالا نگاشون میکنم... شاید یه روزحضور من رو تو زندگیشون، یادشون بیاد...

بابام انسان متعهدیه، قلب و روح بزرگی داره، در برابر اغلب آدمهای اطرافش پر از گذشت و فداکاریه... خیلی توقعش از دنیا کمه... هر چیزی هم که میخواد برای مامانم میخواد... بابام آدم خاصیه پر از محبت و عشقه... شایدم عشق مامانم زیر و روش کرده...

به هر حال مشخصه های خوب و دوست داشتنی داره که مامانم دوست داره اگه من پسر بودم این مشخصه ها رو به ارث ببرم...

راستی یه چیز دیگه اینکه قلم قشنگی هم داره و خیلی زیبا مینویسه... اینو من حتما به ارث میبرم چون هم مامانم زیبا مینویسه هم بابام... مثل مامانم هم اسم فامیلش به "ی" ختم نمیشه...

یه چیزه دیگه اینکه من اگه پسر باشم دوست دارم بیشتر مثل بابام باشم و اگه دختر باشم دوست دارم مثل مامانم بشم... و دوست دارم مثل مامان وبابام یه روز عاشق بشم و ازدواج کنم...

امیدوارم یه روز برسه که به یاد من بیفتن و منو از این بالا بیارن پایین... اون روز معلوم میشه که چه چیزایی رو از چه کسانی به ارث بردم...

تا یه روز دیگه بدرود...

خونه جدید

درورد برهمه کسانی که هم میشناسم و هم نمیشناسم

امروز کاتب یعنی مامان همت کرد و مطالب وبلاگ قدیم منو به اینجا منتقل کرد...

الان من با سه تا پست یه اسباب کشی کوچولو داشتم... قالب وبلاگمو مامانم پیدا نمیکرد واسه همینم یه کم بیشتر وقتش گرفته شد...

بلاگفا که وبلاگ اول من اونجا ثبت شده بود مدتیه سرویس دهیش مختل شده... خیلی صبر کردیم درست بشه... نشد که نشد... ناچار به ترک خونه اولم شدیم...

به هر حال حالا دیگه اینجام...