دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

دنیای این روزای من

صدای من از دنیای درون

روز خونه اومدن دیانا...

امروز طبق روال سوزه مامی برای دختر کوچولو شیر آورد بیمارستان... امروز خانم کریمی پرستار دیانا بود و به دلیل خراب بودن خطهای بیمارستان نشد خبر بدم که صبر کنن برای شیر مادر... قرار شد اگه دیانا بتونه خوب مک بزنه مرخص بشه... مامی از صبح تا ظهر کلی زحمت کشید تا تونست برگه ترخیص دیانا رو از دکتر مرتضوی بگیره...
 صبح هم دکتر مرتضوی دیاکو رو ویزیت کرد و آزمایش بیلیروبین نوشت که ببینیم زردیش چنده... زردی دیاکو ۱۴.۵ و مرز بود و قرار شد بره زیر دستگاه...عمو امیر هم ساک حمل دیانا و مدارکش رو آورد و دیاکو هم علاوه بر آزمایش خون واکسن ب ث ژ رو زد... دیگه اونقدر بی تاب بود که فقط شیر و مامی رو میخواست... ساعت حدود ۴ بعدازظهر ۴ تایی با ۲۰۶ که ساک های حملتون به زور پشتش جا شد برگشتیم خونه... بابا مامانا و بابا جون و عمو امیر رو برای انجام فرآیند زیر فتو گذاشتن دیاکو خبر کرد که بتونیم بیلیروبین دیاکو رو پایین بیاریم... 

روز اومدن دیاکو به خونه...

حدود ساعت 8 سعی کردم براتون شیر بدوشم که وعده اول صبحتون رو با شیر مادر شروع کنید... صبح که اومدم بیمارستان زمزمه این بود که دیاکو مرخص میشه... البته به شرطی که خوب شیر بخوره... با دکتر مرتضوی صحبت کردم و شرایط سخت شیردهی رو تو ان آی سی یو تشریح کردم و قرار شد توی خونه روی قدرت مکیدن دیاکو کار کنم... کار غربالگری مرحله اول بچه ها انجام شد و خانم بی طرف پرستار دیاکو حدود 12که دستور ترخیص دیاکو رو گرفت شروع کرد به آماده کردن دیاکو... 

بابا کارای ترخیص رو انجام داد و حدود 3 و نیم بعد از ظهر عمو امیر با وسایل دیاکو اومد بیمارستان و با هم برگشتیم خونه... اونجا مامانی و مامانا و بابا جون منتظرمون بودن...

خیال مامی از یکیتون راحت شد...دیگه الان خونه ای دیاکوی عزیزم...

روز سوم...

امروز مامی مرخص شد... برای آخرین بار اومدم و شما رو دیدم پسر کوچولو اگه امروز شیر میخورد با مامی میومد خونه اما دختر کوچولو یه ذره بیشتر باید میموند... امروز دختر کوچولو شیرشو پس زده بود و کلی گریه کرد... وقتی مامی اومد رو سر دختر کوچولو با چشای سیاهش زل زد به مامی و زیر چشم مامی رو نگاه میکرد... عصر که برگشتم خونه کلی بغض داشتم... یه دل سیر گریه کردم و شب با 60 سی سی شیر برگشتم بیمارستان و یه بار دیگه با بابا تنها مسیر خونه و بیمارستان رو طی کردیم...

روز دوم...

امروز بابا لباس هایی که هم خودش دوست داره و هم من دوست دارم و اغلب بهشون میگه جی جی رو پوشیده بود و به روال گذشته یه گل رز قرمز تزیین شده برام آورده بود... سوزه مامی هم اومد که شماها رو ببینه...دیشب نمیتونستم حرکت کنم ولی خیالم راحت بود که تو ان آی سی یو ازتون خوب مراقبت میکنن... به هر زحمتی بود اومدم ان آی سی یو... وقتی برای اولین بار دیدمتون باور نمیکردم که شما دو تا 34 هفته تو شکم مامی بودید و کلی با من و بابا گشت و گذار داشتید... پرستار از شما پسر کوچولو راضی بود و اجازه داد شیر مادر بخوری اما سوزه مامی هنوز شیر نداشت... قرار شد سه ساعت دیگه بیام و دوباره سعی کنم شیر بخوری... و اما در مورد شما دختر کوچولو که دکتر هنوز اجازه شیر مادر نداده و من فقط برای دیدنت میام همین... شب حدود ساعت 9 شب سوزه مامی در اثر جمع شدن شیر تب کرد و از سرپرستار و بخش نوزادان خواست که بهش شیردوش برقی بدن اما قانون این بود که 5 روز اول شیردوش برقی نباید استفاده بشه... با اصرار سوزه مامی شیردوش برقی به اتق مامی آورده شد و مامی یکشبه شیرشو راه انداخت... البته تمام شب رو سعی کرد...

سر قولتون نموندید...

قول داده بودید تا هفته ۳۷ سوزه مامی رو همراهی کنید اما ساعت ۵و پنجاه دقیقه صبح بود که یه شوک بزرگ به مامی دادید... نمیدونم اون لحظه رو چطور تصویر کنم ولی همینو میدونم که برای چند لحظه احساس کردم قلبم نمیزنه و فکر اینکه ممکنه نداشته باشمتون نفسم رو توی سینه م حبس کرده بود..‌. با همراهی بابا و نگاه عاشقانه ش به اتفاقی که برای کیسه آب یکیتون افتاده بود راهی بیمارستان صارم شدیم... توی مسیر بابا فقط به خوبیهای این اتفاق فکر میکرد اول هفته و ساعت ۶ صبح، خیابونهای خلوت تهران و ورود دو فرشته آسمونی به زندگی پر مهر ما و من نگران ضربان قلب شما و اشتباهات انسانی در بیمارستان... ساعت ۶ و چهل دقیقه پذیرش شدم و برای شنیدن صدای قلب شما به مانیتور وصل شدم... از اون به بعد من بودم و شما... دستام درد گرفته بود چون دائم سعی میکردم پروپ رو قلب شما نگهدارم... دکتر نیکنفس هم قرار بود حدود ساعت ۱۰ بیان برای ختم بارداری...بابا به مامانی و مامانا و عمو امیر خبر داده بود... مامی پر از بغض بود و احساس شکست میکرد که نتونسته بود شما رو تا هفته ۳۷ نگهداره... آمپول آمپی سیلینی که برای مامی تزریق کردن حال مامی رو بهم زد و دیگه درد هم شروع شده بود... ساعت ۱۰ و ۴۳ و ۱۰ و ۴۵ بالاخره به دنیا اومدید... و مامی فقط داشت به ضربان قلب شما فکر میکرد...مامانی با آژانس توی راه بود و مامانا و عموامیر و بابا حاجی هم از اول صبح در بیمارستان مستقر شده بودند... حدود ساعت ۱ بعد از ظهر مامی به بخش منتقل شد اما بدون شما... چون باید ازتون مراقبت ویژه به عمل میومد...حدود ساعت 3 بعد از ظهر مامانی هم رسید... سوزه مامی تا غروب نباید چیزی میخورد اما همه اعضای خانواده ناهار خوراک راگو خوردند... حدودای عصر بود که بابا دلش طاقت نیاورد و بی سروصدا اومد ان آی سی یو که شما رو ببینه... ظاهرا راضی بود و خوشحال و خبر داد که حال هر دوتون خوبه... سوره مامی هنوز نمیتونست قدم برداره که بتونه بیاد شما رو ببینه... حوالی عصر هم دایی محمد، نیکتا و خاله طیبه اومدن از سوزه مامی دیدن کنن و شما رو هم ببینن اما شما ممنون الملاقات بودید و فقط سوزه مامی رو تونستن ببینن... شب رو مامانی پیش سوزه مامی موند و اینجوری بود که شما اولین روز تولدتون رو شب کردید...