درود بر منتظران دلنوشته های من
امروز کاتب داره منت بر سر من میگذارن و در جهت فعالسازی دوباره وبلاگ من وقت میذارن... دلم برای قلمش تنگ شده بود...
نوبتی هم باشه نوبت نوشتن در مورد پدره... پدر میشه پدر مامی من... در یکی از روزهای سرد زمستون به دنیا اومده اما روحیه گرمی داره... خوش صدا و خوش خطه... تو جوونیاش فوتبال بازی میکرده و استعداد ورزشی و خط مادرم از ایشون به ارث رسیده... مهمترین مشخصه ایشون طبع شاعرانه شونه... ایشون قلم زیبایی دارن و مادرم هم این استعداد ایشون رو به ارث برده... بزنشسته آموزش و پرورشن و کلا سیستم بازگوشی دارن...
اهل سفرن و همیشه ماشینش پر از خوراکیه... کم حرف نیستن و با بچه ها رابطه خوبی دارن...
تو خانواده مامی من خاله صبا هم از نظر ظاهر و هم کمی اخلاق شبیه پدر هستند...
رانندگی رو دوست دارن و از نوجوانی رانندگی رو به مامی من و خاله صبا آموزش دادن... مامی من خوب رانندگی میکنه اما اون کسی که دست فرمون پدر رو به ارث برده خاله صبا ست نه مامی...
یه مشخصه ویژه هم دارن که اغلب هیچکدوم از اعضای خانواده بهش دقت نمیکنن و اون چشمای رنگی پدره که نصیب هیچکدوم از دخترا نشده و این احتمال وجود داره که من چشم رنگی بشم...
دیگه چیز زیادی ندارم که بگم... کاتب هم خسته شده...
اگه چیزی یادم اومد میام میگم
روز خوش...